آرينآرين، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

برای پسرم آرین

سفر به بندرعباس

هفته دوم عید تصمیم گرفتیم که با خانواده مامان بریم بندرعباس. توی راه خیلی ناآرومی کردی و من و شما صندلی عقب نشستیم که همش دوست داشتی بری پیش بابا. ولی چون خطر داشت بهت اجازه نمیدادم و با اسباب بازی و نشون دادن چندتا فیلم کودکانه تا اونجا سرگرمت کردم. بعضی مواقع آروم بودی ولی گاهی اوقات شروع به گریه میکردی و بابا چند بار مجبور شد توی جاده ماشین رو نگه داره و بیاریمت بیرون تا آروم بشی. دوسه مرتبه هم رفتی داخل ماشین خاله مریم و خاله مونس . دعا میکردم که زود برسیم . کلا چند وقتیه که توی ماشین گریه میکنی و منم تا رسیدن به مقصد باید سرگرمت کنم.بندرعباس هوا خیلی گرم بود و من از این بابت خوشحال بودم چون نباید لباس زیادی تنت میکردم و دیگه از پوشوندن...
24 فروردين 1395

ده ماهگی و اولین عید نوروز آرین عزیزم

سلام گلم. دهمین ماه زندگیت مصادف شد با عید نوروز. این اولین عید سه نفریمون بود. اولین عیدی که هدیه خدای مهربون کنارمون پای سفره هفت سین نشست.  عیدت مبارک باشه نخودی مامان. امیدوارم امسال سال خوبی برات باشه نازنینم.   ...
24 فروردين 1395

نه ماهگی

پسر خوشکلم، توی ماه نهم زندگیت تونستی بدون کمک بشینی و اینکه با دست گرفتن به چیزای مختلف سعی داشتی که بلند بشی و تمام توانتو به خرج میدادی که بتونی وایسی.
24 فروردين 1395

ورود به هشت ماهگی

سلام عزیزدل مامان. پسر گلم، مامان و بابا از هشت ماهگی شما ی خاطره بد تو ذهنشون موند که امیدوارم دیگه تکرار نشه. متاسفانه سه روز بعد از وارد شدن به ماه هشتم زندگیت ی روز صبح مامانی دید که شما نمیتونی آب دهانتو خوب فرو بدی و شب ی کمی سرفه داشتی که شما رو بردیم دکتر ولی داروها موثر نبود و روز به روز بدتر میشدی. تصمیم گرفتیم پیش ی دکتر دیگه هم بریم ولی شما با مصرف اون داروها بدتر میشدی که بالاخره به پیشنهاد دوست بابا شمارو به یزد بردیم. بعد از اینکه دکتر ریه شمارو معاینه کرد گفت که وضعیت خوبی نداری و باید بستری بشی. چهار روز اونجا بستری بودی و روزهای خیلی سختی بود. خاله مریم شب اول اومد پیشمون  و توی این چهار روز خیلی توی بیمارستان کمکم کرد...
24 فروردين 1395
1